سلام...

آره سلام...

بایدم اینطوری خیره بشی.منم خیلی وقته از هیچ کسی سلامی نشنیدم...

اما من بازم سلام میگم که هم تو باور کنی هم دل خودم وا شه...خیلی وقته از دلتنگی فکر میکنم دیگه دلی برام نمونده غافل از روزایی که همین دل سنگ صبور دوستاش بود و سفره ی رفیق...

نمیدونم چرا باید ثانیه ها حرکت کنن.چی میشد ثانیه ها هم مثه من از حرکت بیاستن و با هم یه عالمه حرف نگفته بزنیم و من از تنهایام بگم و اونم از کسایی که یه روزی مثه من با همه غریبه بودن بگه تا منم احساس کنم فقط من نیستم که این حاله غریبو دارم و بخودم دل خوشی بدم که... یه روزی... یه جایی... یه کسی...از یه راهی... با این دل تنهای من تنهاییاش به آخر میرسه......

به امید اون روز برای همه ی دلایی که تن.......

امیدوارم این کلمه به حداقل استفاده برسه....

بدرود.

۱۰:۴۰ شب سه شنبه ۵/۱۰/۹۰